the other side of the world
Part : ¹⁶
.
.
.
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
تهیونگ : تو تمام مدا با این دختره لینا بودی ؟ داشتی بهم خیانت میکردی . واقعا که ... .
کوک : تهیونگ . باور کن من نه با اون رابطه داشتم نه به تو خیانت کردم . خودش رو پاهام نشست .
تهیونگ : دوروغ میگی . من به قصر خودم برمگیردم . توهم حق نداری بیای .
<<نویسنده>>
تهیونگ برمیگرده به قصر خودش . کوک هم تو اتاق میشینه گریه میکنه .
کوک : اجوماااااا .
اجوما : بله قربان .
کوک : بگو لینا رو بندازن تو سیاه چال . سریع .
اجوما : چشم .
<<نویسنده>>
اجوما دستور میده و لینا رو میندازن تو سیاه چال . لینا از این کارش خیلی پشیمون بود و الان فقط گریه میکرد . کوک میره یه سیاه چال و لینا رو شکنجه میده .
کوک : دیگه حق نداری تو قصرم کارم کنی .
لینا : ببخشید ارباب ... ببخشید ... .
<<نویسنده>>
چند ماه میگذرد و کوک همچنان هرشب گریه میکند و روز ها هم با همه سرد صحبت میکند . از دست لینا هم خسته شده بود و اون رو آزاد میکنه . تهیونگ هم بی روح و سرد شده بود ... . لینا خیلی از این کارش پشیمون بود . برای همین به قصر تهیونگ میره . بهش اجازه ورود نمیدادن . تهیونگ وقتی دیدش تعجب کرد . وقتی دید دست از التماس کردنش برای ورودش بر نمیدارد به نگهبانا گفت بزارن بیاد تو . لینا رو به روی تهیونگ می ایستد و با گریه تمام حرف هایش را میزند .
لینا : جناب تهیونگ . من رو ببخشین . همیش تقصیر منه . من رفتم و روی پاهاش جناب کوک نشستم . ایشون هیچ تقصیری ندارند . من از این کارم پشیمونم ... .
تهیونگ : چیی ؟؟؟
تهیونگ : اینو بندازین سیاه چال و شکنجش بدین . همین الاننن .
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
.
.
.
لایک و فالو یادت نره خوشگله :)
.
.
.
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
تهیونگ : تو تمام مدا با این دختره لینا بودی ؟ داشتی بهم خیانت میکردی . واقعا که ... .
کوک : تهیونگ . باور کن من نه با اون رابطه داشتم نه به تو خیانت کردم . خودش رو پاهام نشست .
تهیونگ : دوروغ میگی . من به قصر خودم برمگیردم . توهم حق نداری بیای .
<<نویسنده>>
تهیونگ برمیگرده به قصر خودش . کوک هم تو اتاق میشینه گریه میکنه .
کوک : اجوماااااا .
اجوما : بله قربان .
کوک : بگو لینا رو بندازن تو سیاه چال . سریع .
اجوما : چشم .
<<نویسنده>>
اجوما دستور میده و لینا رو میندازن تو سیاه چال . لینا از این کارش خیلی پشیمون بود و الان فقط گریه میکرد . کوک میره یه سیاه چال و لینا رو شکنجه میده .
کوک : دیگه حق نداری تو قصرم کارم کنی .
لینا : ببخشید ارباب ... ببخشید ... .
<<نویسنده>>
چند ماه میگذرد و کوک همچنان هرشب گریه میکند و روز ها هم با همه سرد صحبت میکند . از دست لینا هم خسته شده بود و اون رو آزاد میکنه . تهیونگ هم بی روح و سرد شده بود ... . لینا خیلی از این کارش پشیمون بود . برای همین به قصر تهیونگ میره . بهش اجازه ورود نمیدادن . تهیونگ وقتی دیدش تعجب کرد . وقتی دید دست از التماس کردنش برای ورودش بر نمیدارد به نگهبانا گفت بزارن بیاد تو . لینا رو به روی تهیونگ می ایستد و با گریه تمام حرف هایش را میزند .
لینا : جناب تهیونگ . من رو ببخشین . همیش تقصیر منه . من رفتم و روی پاهاش جناب کوک نشستم . ایشون هیچ تقصیری ندارند . من از این کارم پشیمونم ... .
تهیونگ : چیی ؟؟؟
تهیونگ : اینو بندازین سیاه چال و شکنجش بدین . همین الاننن .
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
.
.
.
لایک و فالو یادت نره خوشگله :)
- ۲۴۵
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط